دنیآی ِ خط خطّی
در غربت به قربت نرسیدم ،
از هر دری آمدم از در دیگر رفته بودی و باز من ماندم و نفس هایی که فقط ، عطر ِ تو داشت ؛
تن ِ من هم با من قهر کرد و جدا شد ٬ وقتی امید ِ یافتن ِِ تو در قلبم رسوب کرد ،
در سفر فقط خدا را داشتم ٬ او هم به ابدیت پیوست ...
جنس ِ حضورت همیشه تلخ بوده ٬ تلخی اش بس شیرین است .
حضورت که تمام می شود آینده ی ِ لحظه ها ، بوی ِ تو دارد ،
تلخی در هوای ِ سینه ام می پیچد ٬ طوفان می شود ، نظم ِ وجودم را ویران می کند !
من در افکار خویش تو را دیدم ، تو را ساعت ها نوازش می کردم ،
من با تو خوابیدم اما هنوز بیدار نشده ام ...
...
( نقطه چین ِ یک متن ِ طولانی بود که خموش شد )
نظرات شما عزیزان: